کاظم هژیرآزاد برای درگذشت همسرش زویا امامی دلنوشته ای منتشر کرد.
وی در صفحه اینستاگرام خود نوشت:
چگونه میتوان تحمل کرد؟ آناهیتا، مبدأ دیدار ما بود.
پدرش دوست دیرینم بود و گفت: «دخترم کلاس نقاشی می رفت و شاگردِ سَمیلا امیرابراهیمی بود، اما کلاسش بسته شد و دلش در خانه ماند.»
لبخند زدم و گفتم: «ما کلاسی داریم، به نام آناهیتا…» و نام آناهیتا، رشتهی سرنوشت را میان ما گره زد.
پدرش گفت: «نمایشهای ابنسینا و هاییتی شما را دیدهایم. امشب دخترم را تشویق میکنم بیاید. من نیز با کارهای اسکوئی آشنا هستم.»
زویا آمد؛ از مصطفی اسکوئی فن بازیگری آموخت و از مهدی فتحی رازِ بیان را. قرار بود هاییتی دوباره بر صحنه جان بگیرد. او «پولینا» شد و من «ژنرال لُکلِر»… و در تمرینهای بیانجام، عشقِ خاموشی آغاز شد.
اما درِ آناهیتا را بستند، و ما ماندیم بیپناهِ صحنه. روزی به دروغ به او گفتم: «آناهیتا جلسه دارد، ساعت پنج، پارک لاله…» دروغی شیرین برای دیداری راستین.
با دلی تپنده کنار در پارک ایستادم. آمد. پرسید: «پس گروه کو؟» گفتم: «خواهند آمد… من فقط زودتر رسیدهام.»
روی تختی نشستیم و از هر دری سخن رفت. مدام میپرسید: «پس جلسه چه شد؟» و من سرانجام گفتم: «زویا… من به تو دروغ گفتم. این جلسه تنها برای توست. دوستت دارم. میخواهم با تو ازدواج کنم…»
سه ساعتِ ناب گذشت. بلهای نگفت، اما صدایش بوی رضایت میداد. گفتم: «به پدر و مادرت بگو چه وقت برای خواستگاری بیایم.» سر به زیر انداخت و آهسته گفت: «چشم… استاد.»
آن روز یقین کردم که از من خوشش آمده؛ جسارتِ دروغِ عاشقانهام را قهرمانانه دید.
تماسها ادامه یافت، تا روزی پدرش گفت: «بیایید برای خواستگاری.» با دسته ای گل، من و پدر و مادرم به نیاوران رفتیم، و در دوم اردیبهشت ۱۳۶۲، خانهی پدریام گواه پیمانمان شد.
با هم کار کردیم؛ در صحنه، در پرده، در قابِ تلویزیون. اما تلویزیون عاشقِ او شد. در سریالها و نمایشهای بسیار درخشید، تا روزی با تهییه کننده ی «معمای شاه » علی لَدُنی اختلافی افتاد و زویا، تلویزیون را برای همیشه ترک گفت.
سال ۱۳۹۹، کرونا به خانهمان آمد. ما واکسن زدیم، اما آرمان، پسر سیوششسالهام، هنوز نه. یک هفته بعد، او رفت… و ما ماندیم. زویا شکست. افسردگی بر او سایه انداخت، بعد پارکینسون آمد، و تنِ او دیگر تاب نیاورد.
پانزدهم آبان ۱۴۰۴، از اجرای تئاتر برگشتم. نیمی از پیکرش بر تخت بود و نیمی آویزان… صحنهای که هیچکی تاب دیدنش را ندارد. اورژانس آمد، پزشک آمد، و همان شب زویا رفت. بیخداحافظی…
اکنون، من ماندهام بیهمدم، بیدلسوز. او همیشه تا دمِ در بدرقهام میکرد، و آن پنجشنبهی آخر نیز همینگونه بود. در را بست و گفت: «خداحافظ»
source